دفترخاطرات

امروز 1399/11/8اولین روزی بودکه رفتم یکباردیگه کتابخونه سردارسلیمانی توی فلاحی 28خیابان فاطمیه14 تابرای ارشد درس بخونم.اونم بعدیکسال.پارسال که نشدبخونم اگرمیخوندم ومیرفتم الان ترم3بودم.ولی خب مهدی زورم کرد امسال برم برای ارشدثبت نام کنم وبخونم.خداروشکر که دارم تغییرخوب میکنم.امروز از8ونیم تا3خوندم.بعدم رفتم سرکارتا8ونیم.تا9رسیدم خونه ودیگه جنازه بودم الانم اومدم بخوابم چون از6ونیم صبح بیدارم حسابی خستم.هرروزباید6ونیم پاشم غذای نازیو بدم وصبونه بخورم

رفتیم حرم.طبقه پایین اونجایی که عقدمیکنن.چقدراونموقع ذوق وشوق داشتم یعنی ازطرفی ذوق داشتم وازطرفی فقط استرس،ازطرفی هم خنثی بودم وگیج.فکرنمیکردم فقط میزاشتم بقیه بگن چیکارکنم.دیگه طاقت یکباردیگه شکست خوردنو نداشتم ولی بازم شکست خوردم.اولین باری که اومد خواستگاریم سرماخورده بود یادمه بعدیک دوروزش منم سرماخوردم بدجورسرماخوردم.جلسه دوم که اومدخواستگاری هنوزم سرماخورده بود.منم سرماخورده گفت شمام که سرماخوردین گفتم آره ازشماگرفتم به نظرم.من آخرای24سالگی واون

کاش صدای شکسته شدن قلب آدما به گوش اونی که شکستشون میرسید.خدایا خستم.خدایاخستممم.خدایا خستمممممممممممممممممممممم.دلم تنگه، تنگ، تنگ.به خدادلم تنگ شده برای خیلیا برای خیلی چیزا.برای گذشته ها.دیگه چجوری خوبشم.باچه امیدی باچه انگیزه ای.عشقموازم گرفتی.خودموازخودم گرفتی.حالمو خراب کردی.توچیی که همش باید توهمه تصمیماروبگیری.چیی که بختمو اینجوری سیاه کردی.چرانمیکشیم.چرا نمیبریم.چراراحتم نمیکنی.من چه سودی دارم برای این دنیات.جز اعصاب خوردی برای دیگران.خدایالعنت به

دلم گریه میخواد محمد.امشب باز مامانم باحرفای زهرگینش منو یاد خیلی چیزاانداخت،یادم نبود که چون هنوز مجردم تفریح کردن تنهایی،خوش بودن،فیلم دیدن،آهنگ گوش کردن،آوازخواندن،گوشی به دست گرفتن،حمام طولانی تراز حدی که آنها مشخص کرده اند رفتن، شیو کردن،به آرایشگاه رفتن واصلاح کردن،سرکاررفتن یاگاهی فقط زیادسرکاررفتن،باپسرکلاس برداشتن،یادوست پسرداشتن،چت کردن باپسر،صحبت کردن باپسردرفضای واقعی،تنهادراتاق بودن،تنها درخانه ماندن، به خودم رسیدن ،آرایش کردن،نمازنخواندن،قدرت